امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه سن داره
آرسامآرسام، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره

قلبهای مامان وبابا

ظهرتعطیلی دیگه ی امیرحسین نازم دریک آسمون صاف وآفتابی

ذوق کردن پسرنازم برای مدادرنگیها که میگفتی مادرچقدقشنگن امیرحسین جون این عکس پایینی وکه انداختی خودت خواستی اونجا وایسی تا ازت عکس بندازم ولی چون تابش مستقیم خورشیدتوچشاته اصلا"نمیتونستی مستقیم ونگاه کنی هربارسرت وبه این ور واون ورتکون میدادی هرکه ندونه فکرمیکنه داری نمازمیخونی اینم یه پشتک بدون دست ازآقا پسر ورزشکارم این عکس امیرحسین وحسام الدینه (پسرخاله مادر)پسرم حسام الدین خیلی خیلی دوست داره وهمیشه بهت میگه چه میشدتوداداش من میبودی میگه امیرحسین میدونی من چقدردوستت دارم کاش مادرم یه داداش خوشگل مثل توبرام میاورد . همیشه میبینتت خیلی باهات ب...
9 دی 1393

بدون عنوان

  پسرم اینجا گرمت شده وهی میگی مادرعرق میکنم ولخت شدی تواین سرمای زمستون البته هیچوقت ازپوشش لباس خوشت نیومده وهمیشه دوست داری جایه سردی باشی   این یکیم سرما خوردی واز12 شب بیدارشدی وشروع به گریه وبهانه گرفتن کردی دیدیم فایده ای نداره. ساعت 2شبه که پیچیدمت توی پتو وبغلت کردم توماشین 2شب رفتیم دکتر وبعد داروخانه شبانه روزی که توغرق خواب بودی تابرگشتیم وداروهاتو دادم یکسره تاصبح خوابیدی وبهترشدی       ...
8 دی 1393

زیارت امام رضا

  پسرمادر این عکس دوسالگیته که بردمت پابوس امام رضا چون زمانی که اومدی دنیا .یه ماه تودستگاه بستری وتو ccu بودی وبعدمنتقلت به بخش عادی کردن.خیلی نذز کردم وازامام رضا خواستم تو نازمو بهم ببخشه که قربون امام رضا برم که تورابه من ببخشید ومنم توروبردم پابوسش ...
8 دی 1393

عصرجمعه آذرماه امیرحسین درکنار وسایل متنوع

امیرحسین خوشتیپ مادرمیون پازلها عزیزدلم اینجا میخوای عطسه کنی ومیگی مادراینقدعکس انداختم اوناسرماخوردم امیرحسین ازهمین الآن غرق مدرسه وتکلیفاش اینم ازفرارگل پسرم به دلیل تابش مستقیم نورخورشیدبه چشماش امیرحسین درگیراجرا وپخشش ازتلویزیون ...
8 دی 1393

درخواستهای امیرحسین ازباباییش

امیرحسین جون بابایی امشب به درخواست توچیزاهایی وکه تو ازش میخوای باخمیربازی درست کنه برات درست کرد یه کبوتر ویه جفت کفش   اینم ازهدیه آقای دکترکه دکترفنی محل کارباباییه وخیلیم دوستت داره وهمیشه میگه امیرحسین جان یه روزبیا ببرمت خونمون توهم میگی هروقت بابایی اومد میام باهاش     ...
8 دی 1393

قسم دادنهای امیرحسین شیرین زبونم

پسرم تازگی به من وبابایی میگی مادرجون وباباجون آخه قبلا"مادروبابایی میگفتی وتحت هرشرایطی وموقع عصبانیتمون ازت بابت شیطونیات وحتی گریه کردنات بازمادرجون وباباجون صدامیکنی عزیزم وقتی میخوای بهت اجازه بدیم که کاری روانجام بدی ودرحدسن وسالت نیست همه اش قسم میدی که توروخدای زمین توروخدای حسین توروخدای خاله خدیجه وننه حاجی وآقاجون وغیره فکرمیکنی که خدا فقط  مال ایناس وخیلی خوشم میومدوقتی قسم میدادی چون خیلی بامزه بودی پسرشیرین زبونم   ...
7 دی 1393
1